مترسک: یک بار به مترسکی گفتم « لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شدی» گفت: (لذت ترساندن عمیق و پایدار است. من از آن خسته نمی شوم: ) دمی اندیشیدم و گفتم( درست است : چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام.) گفت: ( فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.) آنگاه من از پیش او رفتم . و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من. یکسال گذشت در این مدت مترسک فیلسوف شد هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند. نویسنده:جبران خلیل جبران، کتاب: پیامبر و دیوانه
دوست دارم از گرما بگویم اما نمی دانم که چرا واژه ها در من یخ بسته اند. فرسایش عاطفه ها نگرانم می کند کاش می توانستم از قفس نفس خویش به در روم
نوشته های دیگران () نویسنده متن فوق: » بهرنگ خرمی ( سه شنبه 85/2/26 :: ساعت 1:32 عصر )