مقدمه: متن زیر علیر غم شخصی بودن احتمالاً شرح زندگی تمام دانشجویانی است که از شهرهای دیگر تا دانشگاه را رفت و آمد می کنند به همین دلیل چاپ آن را بی مناسبت ندیدیم.» --------------------------------------- می خواند شاید که می رفتم و می خواند لابد که می روم . چشمانم را باز می کنم. ساعت درون بی اختیار ، به ساعت بیرون چشم می دراند و... دیر شد . ساعت هفت صبح است و من6 را می خواستم بیدار شوم که بروم و می روم . رختخواب دیگر تاب تحملم ندارد. به بیرون پرتم می کند . لباسم کو ، دفترم، کیفم و اراده ام که همیشه گمش می کنم . « چرا می روم » گویان می روم . در راهرو رو یم نمی شود که به ایینه همیشه ایستای آنجا که مجاور است با جا لباسی و شانه لابد، نگاه کنم و در برگشت ، ای تا موها شانه شد چشمهایم را باز می کنم . چای تلخ را که لب سوز است و لب دوز است و قند پهلو است و خون کفتری است « هورت » می کشم ودر ظاهر گر چه دژم، درباطن خشنودم ازدر خانه بودن و داشتن چای آماده ، غذای آماده، لباس آماده. موزیک تمام شد . وقتی نمی نهم به صدای مادرم که بلعیدن نیمرو را طلب می کند و میروم تا بروم . دم در دستانم را از واکسی که به کفش های بسیار با وفایم زده ام می شویم و آخرین دکمه پیراهن می بندم تا خودم را رها کنم در های و هوی بیرون تا کاری کرده باشم که ، می خواهم کاری بکنم . و باز آمدم و باز،آمدم به جمع یاران که گویان و خندان زمان را سپری کنم تا بگویم زنده ام و می خواهم زنده باشم لابد ونمی دانم چرا. کلاسهایم را هم نمی روم چون نمی خواهم بروم چون حرفها سفت است و خشک است وچون نظام را به یادم می اورد . پس تا غروب که می رسد، می نشینم ، روی نیمکتی که انگار « نوبت عاشقی » است و منتظرم تا غروب بشود و راه رفته بخواندم که می خواندم . می روم نه، می آیم . نه، می روم که بیا یم وشب شده است . دیگر- کیه ؟ - منم . در باز شد که بیا یم تو و آمدم تو وسلامی گفته و نگفته، خسته از رفتنم خواب می ربایدم . مسعود محسن پور
نوشته های دیگران () نویسنده متن فوق: » بهرنگ خرمی ( سه شنبه 85/2/26 :: ساعت 1:50 عصر )